تاریخ : جمعه 2 تیر 1391 | 04:37 ب.ظ | نویسنده : الیاس
 
روزی شخصی در قطار با لباس های شیک و کفش های واکس زده 
و براق نشسته بود . که متوجه میشود سنگی درون کفشش است 
کفش را از پایش در می اورد و به کنار پنجره قطار میرود . کفش را از پنجره بیرون میبرد و شروع 
میکند به تکاندن که کفش از پنجره به پایین میفتد . اون شخص به سرعت اون یکی لنگه کفشش را هم در می اورد و به پایین می اندازد . 
فردی که در صندلی مقابل نشسته بود پرسید : 
چرا اون یکی لنگه کفشت را به پایین انداختی ؟ 
ان شخص جواب داد : 
یک لنگه کفش به درد من نمی خورد . ولی یک جفت کفش نو میتواند یک نفر را خیلی خوشحال کند .




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، شعر، الیاس اهورا، کفش، قطار، افشین اهورا، هنر داستان و شعر و ....، روز های زندگی، ارززو های زندگی، عشاق دل خسته، روز های مستی، کمی گذشت بد نیست،  

  • امیر خان
  • انجمن مورفولوژی جغرافیایی
  • کارت شارژ همراه اول
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات